اردوی بهشت

اردی بهشت

اردوی بهشت

اردی بهشت

hoda.shimafaran@yahoo.com
چه اسفندها!
آه!
چه اسفندها دود کردیم...
برای تو ای روز اردیبهشتی!
که گفتند همین روزها
می رسی از راه!!!
rahell.blogfa.com پناهگاه قدیمی...

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

صبح زود بود...

بازم بخاطر کار بابا مجبور بودم اولین نفری باشم که وارد مدرسه میشه!

حیاط مثل همیشه خلوت خلوت بود...

و یکم سرد..

خانم رحیمی پنجره ی رو به باغ پشتی رو باز کرد...

پنجره درست روبروی نیمکتی بود که من نشسته بودم!

بهم چای تعارف کرد...

داشتم قبول میکردم که یادم افتاد روزه ام...

عرفه بود...

من مثل هرسال نذر داشتم که روزه بگیرم...

ازشون تشکر کردم و رفتم به فکر...

چقدر دلم برای امام حسین تنگ شده بود...

چقدر دلم اون لحظه ها خیمه ی سبز حسین میخواست...

باد خنک به صورتم آرامش میداد...

چقدر ارادت داشتم به یه سری آدما...

به یه سری روزها و لحظه ها...

که مثل طلا با ارزشن...

به عرفه

به شب قدر

به ماه رمضون

به امام حسین

به مسلم

به مختار

به دعای وداع 

به دعای عرفه

به همه ی لحظات و آدمایی که منو عمیق تو اتمسفر خدا غرق میکرد...

پ.ن: خدا نگیره این لحظه ها رو...این غرق شدنا رو...


راحل ...

خیلی معلوم شد دست پاچگی ام؟!

نمی دانم وقتی که رفتی درموردم چه فکرهایی کردی؟!

اصلا در موردم فکر کردی؟!

اصلا اصلا فکرش را هم نمی کردم یک روزی دست پاچه بشوم!

اصلا اصلا فکر نمی کردم یک روزی ناخودآگاه هول بشوم!

راستی عینک نو مبارک :)

خیلی به صورت مثل ماهت می آید...

امروز از همه ی روزهایی که ندیدمت `تو دل برو` تر شدی!

آقا تر شدی، آقا :)

وقتی داشتم کلیدها را در دستان همچون برفت رها میکردم حواست کجا بود؟!

پی حواس پرت من؟!

راستی دست هایت احتمالا خیلی گرم است...و قطعا دوست داشتنی!

کاش برسد روزی که محکم آن دست ها را بگیرم ،محکم و بی خجالت...

_شرحی از دیدار کوتاه یک خانم چادر گلی و یک آقای عینکی_

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۶
راحل ...